آدمک خر نشوی...

آدمک خر نشوی گریه کنی
آدمک آخر دنیاست،بخند...
آدمک مرگ همین جاست،بخند...
دستخطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست،بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا،مثل تو تنهاست،بخند...
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست،بخند...
صبح فردا به شبت نیست،که نیست
تازه انگار که فرداست،بخند...
راستی آنچه به یادت داریم
پر زدن نیست که درجاست،بخند...
آدمک فصل خزان است بخند...
ریزش برگ عیان است بخند..
آنکه میگفت:دوستت دارم،
شمع بزم دگران است بخند...
نقش سیمای قشنگ رخ یار
نقشه ای نقشه بر آب است بخند...
قصه ی لیلی و مجنون همه اش داستان است،
کتاب است،بخند...
درد هجران نگرانم کند با دل تو،
نقد ما نیست،دل پیر جوان است بخند...
آنچه واداشت دوخطی بنویسم همه اش
شرح دلتنگی و درد دگران است بخند...
آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست،بخند

۱۸ ۰

گاهی دلتنگی

گاهی دلتنگی
شبیه دیدن عکسی قدیمی میان آلبوم خانوادگیت،
شبیه پیدا کردن نوشته ای غبار گرفته
از زیر فرش های کف اتاق
چیزی مانند بوی کمرنگ عطر از شیشه ی خالی ادکلن مورد علاقه ات،
دیدن شاخه گلی خشک،میان صفحات کتاب قطوری که مدت ها بازش نکرده ای،
خواندن دوباره ی کارت پستال های نم کشیده
و ملاقات اتفاقی با چهره ای که سال ها پیش همسایه ات بوده...
ما در گذشته هایمان زندگی می کنیم
و همیشه جسممان به ناچار،به روز های بعدی منتقل می شود...
              
۱ ۰

هیچ....

هیچ فکر کردی که:چه طور میشه که،به یک پروانه تبدیل شد؟
باید که اونقدر"آرزو و شوقه"پرواز در تو باشه که دیگه دلت نخواد که یه کرمه ساده ی ساده بمونی باید جنس افکارت "پرواز کننده باشه"
پیشرفت حق توئه،پس"بیا بیرون از پیله"
                       
۰ ۰

گاهی دلت...

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که باید فقط فریادشان بزنی اما سکوت می کنی...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا هم نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت می خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...!
که میشناسی و بنشینی و"فقط"نگاه کنی...
گاهی چه قدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید

۵ ۰

آدمک...

۵ ۰

هر سالی که...

هر سالی که میگذرد
تکه ای از ما در آن سال جا میماند
تو را نمیدانم
اما من در سالی که گذشت
مثل تکه های یک پازل بهم ریختم
و در این واپسین لحظات
هرچه جست و جو می کنم
نمیدانم کدام تکه ام در کدام لحظه جا مانده!
که اینگونه سردرگم به سر میبرم

۱ ۰

تو....

تو شخصیتی هستی که نه من و نه دیگران هیچ نقشی در آن نداریم.
توساخته ای،میسازی و خواهی ساخت.
گاهی بالایی و ساده زیست و این تو را از بالا هم بالا تر میبرد.
گاهی هم در مردابی هستی و هر کاری می کنی که خود را از این منجلاب بیرون بیاوری،نمی توانی.
و انقدر خود را به هاشا بالا برده ای که نمی توانی در خواست کمک کنی و آنوقت باز بدان اینکه کسی دخالتی داشته باشد،تو روز به روز در آن مرداب به زیر تر میروی.
و به پایان میرسی.همیشه سعی کن واقعیت را نشان دهی.

۲ ۰

گاهی لذت...

گاهی لذت را در چیز های که فکرش را نمی کنی می توان دید....
گاهی لذت نشستن در بالکن کوچک خانه ی مان است که با فنجانی چای داغ به همراه دفتری و مدادی است که می توان خاطرات خوبت را یاداشت کنی و آن ها را بخوانی و صفحه ها را یکی پس از دیگری ورق بزنی و از ته دلت بخندی و بگویی من خوشبختم...

۱ ۰

من بلد نیستم....

من بلد نیستم دوستت نداشته باشم
بلد نیستم حرف دلم را نگویم
حتی بلد نیستم نگویم می خواهمت وقتی می خواهمت
بلد نیستم نخندم وقتی با تو ام
حتی اخم کنم وقتی ناراحتم
من هیچ کار مهمی را بلد نیستم
جز دوست داشتن بهترین داداشی دنیا

داداش محمد خیلی دوست دارم....♥️
                        
۳ ۰

من دوست دارم....

من دوست دارم مثل یه بچه اولی باشم که بهم دیکته بگی،
بگی بنویس دلتنگی،
میدونم چه جوریه ها اما باز اشتباه بنویسم،
چون انقدر دلتنگم دلتنگم
که دوست دارم هزار بار بنویسم دلتنگم برای تو
خواهر جون همیشه......
بی حد و اندازه دوستت دارم خواهر عزیزم

عاشقتم عسلکم....♥️
                         
۴ ۰